یهترین داستانها

 




روزي روزگاري در سرزمين زير دريايي كوچك به نام آريل زندگي مي كرد . آريل هر روز درباره ي دنياي بالاي دريا فكر مي كرد و حسرت مي خورد و با خود مي گفت : اي كاش به جاي پر ي دريايي من هم يك انسان بودم . پدر آريل كه شاه تريتون نام داشت خبر دار شد كه آريل بدون اجازه روي سطح آب شنا كرده است . با وجود اينكه اين كار قبلا ممنوع شده بود شاه به مشاور دربار خرچنگ سباستين دستور داد : مواظب آريل باش . او اجازه ندارد كه به هيچ انساني نزديك شود ! 






اما سباستين نتوانست مانع آريل شود . تا اين كه يك روز آريل خود را به يك كشتي در حال حركت رساند . درون كشتي شاهزاده اي به نام اريك نظر آريل را به خود جلب كرد و همچنان كه آريل از دور مراقب وي بود طوفان شديدي در گرفت و آريل ديد كه شاهزاده اريك از كشتي به بيرون پرتاب شد . آريل بهت زده فرياد كشيد : الان نجاتش مي دهم آريل شاهزاده را از لا به لاي امواج پيدا كرد و او را سالم بيرون كشيد . 



و قبل از اينكه اريك به هوش بيايد آواز بسيار زيبايي برايش خواند . مدتي بعد از بازگشت آريل به سر زمين زير دريا اريك صداي زيباي آريل را در روياهاي خود به خاطر آورد . از طرفي شاه تريتون هم بار ديگر متوجه نافرماني آريل شد . با عصبانيت فرياد زد : مگر من به تو نگفته بودم از انسان ها دوري كن ! 



آريل پاسخ داد : اما پدر من فقط مي خواستم به او كمك كنم ! آريل مي خواست كه دوباره شاهزاده را ببيند به همين خاطر روز بعد نزد جادوگر بدجنس در يا به نام ارسولا رفت . ارسولا قول داد كه آريل را به شكل انسان درآورد و در ازاي آن به آريل گفت : بايد صدايت را به من بدهي و اگر شاهزاده مورد نظرت تا سه روز به تو اظهار علاقه نكند صداي تو مال من خواهد شد . 



آريل با خواسته ارسولا موافقت كرد و صدايش را به او داد . آريل فورا پس از قبول شرايط ارسولا پاهايي شبيه انسان پيدا كرد و ديگر نتوانست شنا كند . سباستين و فلاندر به او كمك كردند تا خود را به ساحل برساند . وقتي شاهزاده اريك آريل را در ساحل ديد نمي دانست كه او چه كسي است و چه نام دارد . بنابراين از او پرسيد تو نمي تواني صحبت كني ؟! پس بگذار تا كمكت كنم . 



من تو را به قصر خود خواهم برد . در دومين روز ديدار آريل ، شاهزاده اريك وي را براي بازديد از قلمرو پادشاهي خود به گردش برد . آنها روي درياچه مشغول قايق سواري در فضايي خيال انگيز بودند اما قبل از اينكه اريك بتواند به آريل اظهار علاقه كند مارماهي هاي بدجنس ارسولا قايق را واژگون كردند . 

ارسولا ميدانست كه اين مشكل فقط به دست خودش حل خواهد شد . بنابراين خودش را به شكل دختر زيبايي به نام ونسا در آرود و صداي آريل را هم به همان شكل درون صدفي جا سازي كرد و بر گردنش آويخت . به محض اينكه اريك آن صداي آشنا را شنيد مبهوت و از خودبي خودشد و قبول كرد كه همان روز روي عرشه كشتي با ونسا ازدواج كند .


يك فوك آبي به نام اسكاتل كه از دوستان آريل بود تصميم گرفت كه حفه ي ارسولا را بر ملا كند . او به همراه گروهي از پرندگان و جانوران مختلف دريايي به قصد متوقف كردن مراسم عروسي به سوي كشتي حركت كردند . آنها با هم درگير شدند و در اين ميان گردنبند ونسا از گردنش پاره شد . 


بدين وسيله اريك از طلسم جادوگر آزاد شد و آريل نيز صداي خود را باز يافت و حالا او مي توانست به اريك بگويد كه واقعا چه كسي است . اما درست همان موقع آفتاب غروب كرد آريل به شكل پري دريايي در آمد . جادوگر دريا ظاهر شد و آريل را به زور از روي عرشه كشتي گرفت و به زير آبها فرو برد .

اريك ارسولا را دنبال كرد و با تمام توان جسمي و ذهني خود باارسولا جنگيد و بالاخره او را نابود كرد و آريل نزد پدرش به سرزمين زير دريا بازگشت ولي او بسيار غمگين بود چوناو و شاهزاده مورد علاقه اش ديگر نمي توانستند هيچ وقت با هم باشند . حتي شاه تريتون هم متوجه شد كه آريل تا چه حد غمگين است و از سباستين پرسيد آريل واقعا به شاهزاده علاقه مند است . اينطور نيست ؟!


و سباستين سرش را به علامت تاييد تكان داد و آنگاه شاه تريتون فهميد كه چكار بايد بكند . پادشاه دريا عصاي سه شاخه ي خود را تكان داد و آريل مجددا به انسان تبديل شد و خيلي زود مراسم مجلل عروسي روي عرشه كشتي برگزار شد . آريل با دوستان زير دريا خداحافظي كرد . او و شاهزاده براي هميشه در كنار هم زندگي كردند و آرزوي پري كوچك سرانجام به حقيقت پيوست .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: